دوست داشتنات آرام آرام سراغم آمد
تا به خود آمدم فهمیدم تویی در من هست
که صدایِ بودنات آرامِجانم شده است
اما رفتنات ناقوس مرگ را برایم به صدادرآورد
کاش آن روزهایی که خیالِ سفر در سرتبود
از خاطرههایمان برایت قصه میگفتم
تا شاید موقع رفتنات کمی این پا و آنپا میشدی
حال روبه روی خیالات ایستادهام
و قصه میگویم برای دلام
یادت هست یک روز دو گربهی کوچک برایمآوردی
و گفتی مواظبشان باشم
گفتی آنها نیز مثل من بی پناه بودند وتو با دیدنشان یادِ بیپناهیهای من افتادی
یادت هست کمی که گذشت به تو گفتم:گربهیسفید هرجا میرود گربهی مشکی هم دنبالاش هست
یادت میاید چه گفتی؟
گفتی:طبیعیات این است،دلشان به بودنِ همدیگر
گفتم:مگر در این مدت کم میشود وابستهشد؟
گفتی:وابستگی به زمان نیست
کسی که دلبسته باشد زمان برایش اهمیتیندارد چه یک روز چه یک ماه و چه چند سال
حرفهایت یادت هست؟من نگفته بودم خودتگفتی یادت هست؟
یک ساعت که هیچ سالهاست بیآنکه باشیدر من حضور داری
مو به مو به درونام خزیدهای
دلام که هیچ،جزء به جزء من گرم میشدبا بودنات
اما من ترسیده بودم
از تو و حرفهایت،از تو و رفتنهایت.
ترس هایم لانه کرده بود در بلندای دلام
تا احساسام خودی میخواست نشان دهد
ترسهایم همانند سگهای وحشی که واقواق ترسناکشان فراریات میدهد
ترسهایم احساسام را برای نشان دادناشفراری داد
پشتِ شیشهی یخ زده
خیرهام به گربهی مشکی که بین برفهایحیاط خودش را سفت در آغوش کشیده
با خود میاندیشم اگر گربهی سفیدمعنای وابسته شدن را میدانست هیچوقت رفیقاش را تنها نمیگذاشت
یااگر تو حرفهایت را یادت بود
تمامِ سال برایم زمستان نمیشد
که سوزِ رفتنات هی سیلی نمیزد برگوشِ دلام
درباره این سایت